مصاحبه تلویزیونی با هرتا مولر- مصاحبه گر: نیلز بارفود- ترجمه فارسی: گیل آوایی


 

هرتا مولر: چطور می توانم ببخشم؟
مصاحبه تلویزیونی با هرتا مولر Herta Müller
مصاحبه گر: نیلز بارفود Niels Barfoed
نویسنده و روزنامه نگار
ترجمه فارسی: گیل آوایی

اشاره:
یکی از دوستان فرهیخته و گرامی ام در دیداری که داشتیم پیشنهاد کرد ویدئوی مصاحبۀ نیلز بارفود Niels Barfoed نویسنده و خبرنگار، با هرتا مولر Herta Müller ، نویسندۀ آلمانیِ رومانیایی تبار و برندۀ جایزه نوبل ادبیات در سال 2009؛ را حتمن ببینم و آن را به فارسی برگردانم.
( https://youtu.be/fnyZRW88NZ4 )
ویدئو را دیدم. اولین حسی که از آن گرفتم این بود که گویی از زبان منِ ایرانی حرف می زند. درد مرا می گوید. بخشی از خاطراتم را از زبان او شنیدم. براستی که زبان بجان آمدگانِ از استبداد مشترک است. درد مشترکی را فریاد می کنند. حرفهای هرتا مولر، حرفهای ماست. حرفهای همۀ انسانهایی ست که طعم تلخ استبداد را چشیده اند. با همۀ اومانیسم ستودنی ای که دارد انگار از زبان همۀ ما می گوید: یک سیستمِ سرکوب، یک سیستمِ استبدادی را نمی شود بخشید. یک نظام استبدادی شخص نیست که بشود با آن آشتی کرد و...... این را که می شنیدم، یاد حرفهای کسانی افتاده ام که حرف از بخشش و فراموش نکردنِ جنایتهای جمهوری اسلامی زده اند. جنایتهایی که نه تنها به فرد فردِ داغداری که هنوز هم دادخواهند، بلکه به یک ملت رفته است.
به هر روی پس از دیدن این ویدئو تصمیم گرفتم آن را به فارسی برگردانم اما برای این کار لازم بود متنی از مصاحبه را داشته باشم. به همین خاطر ناگزیر شدم همۀ زیر نویسها را کلمه به کلمه تایپ کنم. سپس به ترجمۀ آنها بپردازم. این کار را کردم اما کاری بسیار وقت گیر و خسته کننده بود. چون اول از اینترنت بصورت آنلاین تلاش کردم و گاه ویدئو بدلیل توقف و تداوم مکرر، پخش نمی شد و می بایست دوباره بارگذاری کنم. این مشکل چنان شد که سرانجام ویدئو را دانلود کرده و در سیستم کامپیوترم به پخش و تایپ زیرنویسهای آن کردم. هر چه بود و شد نتیجه اش متنی ست که در اختیار دارید. این متن دقیقاً بر اساس زیرنویسهای ویدئوی مصاحبه است که از سوی کانال تلویزیونی لوئیزانا در یوتیوب منتشر شده است. حداکثر تلاشم را کرده ام تا اصالت متن انگلیسی را در متن فارسی حفظ کنم. تمام زیر نویسها از سوی من است.
خوانندگانی که تمایل دارند از متن انگلیسی استفاده کنند یا آن را با زیرنویسهای ویدئو نیز دنبال کنند، می توانند بترتیب خطوطِ آمده در متن انگلیسی پیگیری کنند. صد البته برای خوانندگان علاقمند به زبان انگلیسی نیز امکان انطباق متنها و یافتن لغات مورد نظرشان بلحاظ معانی واژه ها و اصطلاحات، وجود دارد.
هر چه هست امیدوارم مورد استفاده قرار بگیرد.

با مهر
گیل آوایی
دیماه 1394/ دسامبر 2015
هلند


هرتا مولر: چطور می توانم ببخشم؟
مصاحبه تلویزیونی با هرتا مولر Herta Müller
مصاحبه گر: نیلز بارفود Niels Barfoed
نویسنده و روزنامه نگار
ترجمه فارسی: گیل آوایی
شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۹ دسامبر ۲۰۱۵

آغاز

هرتا:  روستای ما یک جای معمولی و خیلی کوچک بود که در یک دشت وسیع قرار داشت. همه کشاورز بودند و گاوداری می کردند. در تابستان بچه های زیادی از گاوها مراقبت می کردند. تابستانها همیشه در مناطق بالکان گرم بود- نه مانند شمال آلمان یا برلین یا همین جا. 30، 35 درجه، در میان آفتاب 40- درجه بود. در تابستان البته علوفه زیاد نبود. برای همین مجبور بودی جاهای دیگری با گاوها می رفتی. بچۀ همراهِ گاوها می بایست خیلی دور می شد چون گاوها برای چرا به علفهای کافی نیاز داشتند.  در تابستان علف برای چرا زیاد نبود. به همین خاطر همیشه تنهایی بود. همیشه تنها با گاوها.
و گاوها همیشه سر به کار خودشان داشتند. همه آنها به خوردن فکر می کردند. یا بعضی روزها وقتیکه براستی وحشی می شدند. من همیشه می گفتم که یک گاو آرام
نیست. فقط آنطور بنظر می رسد.
یک گاو می تواند مانند یک تراکتور وحشی شود همچنان
که روزها وقتی دیوانه می شود و به اطراف رم می کند، می بایست مراقب می بودم که به داخل مزارعِ دولتی نمی رفت. گاوها اگر خساراتی به مزارع وارد می کردند، بابت خساراتی که وارد می شد، پول زیادی باید می پرداختیم.
فقط پول نبود. پلیس هم، دست از سرت بر نمی داشت. شاید نه من ولی پدر و مادرم چرا.
همیشه می بایست مراقب می بودم که چنان اتفاقی نمی افتاد. اما همین که آمیخته ای از ترس و مسئولیت بود اغلب یک مسئولیت بود که در آن سن و سال برایم مسئولیت سنگینی بود. قطارها از دشت می گذشتند. ساعت نداشتم. فقط از عبور قطار وقت را می دانستم.
به پنجره های قطار نگاه می کردم... همیشه در مورد وقت درست می گفتم. دست تکان می دادم و پیشبندی به تن داشتم. اغلب پیشبند را هر روز عوض می کردم.  چون فکر می کردم همان آدمها شاید در قطار باشند.
اگر دیروز پیشبند آبی می پوشیدم آن وقت می بایست پیشبندِ نقطه چیندار یا پیشبند گلدار می پوشیدم. تا آنها می توانستند ببینند که من نه یکی بلکه چندین پیشبند دارم. آدمهای داخل قطار همیشه در لباس زیبایی بودند. فکر می کردم آنها باید از شهر باشند. همیشه نسبت به مردم شهری حسادت می کردم. آن ناخن های زیبا. فکر می کردم لاکِ ناخن شان خیره کننده بود. درازیِ ناحن برایم شگفت انگیز بود. در حالیکه من چنان دستهای زِبر و چرکی داشتم که از خاک و علف پوشیده بود. و از دستم پاک نمی شدند. چون تمام روز با گیاهان بازی می کردم. گیاهان را مزه می کردم. همه شان را می خوردم.
همیشه می دانستم.... همیشه فکر می کردم گیاهان می دانند آدمها چگونه  زندگی می کنند. و وقتی به اندازه کافی از آنها خورده بودم شاید تلخی شان را هم می دانستم. من همیشه فکر می کردم که نمی دانستم مردم چگونه زندگی می کنند. از آن سر در نمی آوردم.
همیشه به اینکه از چه درست شده ام فکر می کردم. پوست و گوشت؟ همۀ مواد ناپایدار. موادی که مرا
در محل زندگی ام ( دره- منطقه میان دو کوه م) احاطه کرده اند برای همیشه می ماندند. (فنا ناپذیر بودند-م). علفها، درختان، صخره ها. فکر می کنم اول بار بود... اول بار بود که فناپذیری را تجربه می کردم. این چیزی بود که حس می کردم علیرغم این که واژه ای برایش نداشتم. چون هیچ وقت به واژۀ فناپذیری فکر نمی کردم. اما چشم اندازی که بود مرا به فکر کردن درباره خودم بعنوان یک بدن/یک موجود وا می داشت. و مرگ هم... در منطقه ما همه همدیگر را می شناختند.  وقتی یکی می مرد، تو همیشه جنازه اش را می دیدی. همیشه برای تشییع می رفتی. آن وقت تابوتِ باز در خانه بود. می رفتی شخص مرده را می دیدی. همیشه از مرده ترسیده ام. هنوز بطرز وحشتناکی از مرده می ترسم حتی همین امروز هم می ترسم. یک ترسِ همیشگی. همیشه فکر می کردم زمین ما را می خورد. اینکه ما فقط تا آن وقت زنده هستیم که زمین ما را ببلعد. برای همین است که زمین آن قدر فربه شده است. چون این همه انسان مرده اند. کشتزاران این را با من می گویند. این کشتزارانِ سوسیالیستِ ذرت. آنها چنان گسترده اند. بی انتهایند. روزها می توانستی در یک کشتزار  سر کنی تا از این سر به آن سر بروی. در تمام برداشت محصول یا آسیاب کردنِ درت، خورشید به زمین می زد و  نمی توانستی از دست ذرت بگریزی. برگها خیلی سخت بودند و ترا زخمی می کردند.. من همیشه فکر می کردم ذرت یک محصول سوسیالیستی ست. ذرت یک پرچم بر فراز خودش دارد. بعد هم این برگهای بد و دندانهای زرد. از نگاه من ذرت تجسمی از سوسیالیسم در طبیعت بود. اگر طبیعت ظرفیت مدلسازی از خودش را داشت، این کار را با کشتزار ذرت انجام می داد.

نیلز: هرگز در موردش به ما نگفتی. چرا؟

هرتا: نه.

نیلز: نه. .... کلمه " پلیس "، که از آن اسم بردی، یک دولت پلیسی بود.

هرتا: بله
پلیس بود. روستای ما فقط از اقلیت آلمانی بود. تقریباً در هر روستا، ساکنینش فقط از یک اقلیت بودند. اقلیتهای زیادی در رومانی بودند. مجارستانی، چک ها، صربها، کولی ها،

نیلز: اسلواک ها

هرتا: و رومانیایی ها هم. بله اسلواک ها. در کنار روستای آلمانی ما، یک روستای مجارستانی فقط از مجارها بود. چند کیلومتر پس از آن یک روستای اسلواکیها بود پس از آن فقط یکی بود که رومانیایی ها بودند. هرگز با هم قاطی نمی شدند. روستاها فقط یکی پس از دیگری بودند. در روستای ما فقط دکتر و پلیس رومانیایی بودند و تو عموماً می خواستی از هر دوی آنها دوری کنی. همان پلیس، دهه ها بود که در روستای ما بود. همیشه همان پلیس. او هرگز آلمانی نیاموخت. که خوب هم بود چون هرگز نمی فهمید مردم چه می گفتند. همیشه به عروسی ها دعوت می شد. پلیس همیشه دعوت می شد. دعوتِ یک شخص، مراسم
خصوصی. و کشیش هم.
اما پلیس..... او فقط یک فرصت طلب بود.  همه می خواستند به پلیس نشان دهند که پذیرایش هستند. نشان دهند که " ما ترا می پذیریم، کاری علیه ما نکن"
برای همین هرکسی با دعوت کردن پلیس، از همان آغاز با او خوب بود.

نیلز: ولی آلمانها نقش خودشان را داشتند. برای همان مجازات شدند.

هرتا: بله. این فقط پس از جنگ بود. پس از 1945. انتونِسکو[1] دیکتاتور فاشیست رومانی که به او مارشال انتونِسکو می گفتند. این از جنگ ناشی می شد. او بخاطر نسل کشی، برای کشتن یهودیان در رومانی، به مرگ محکوم و اعدام شد.
بله همه اش فراموش شده. از خاطره ها پاک شد. در کتابهای تاریخ، به رومانیاییها همیشه چرهۀ فاشیست داده اند. کسانی که همیشه از ارتش پیروز شوروی طرفداری کرده اند. انگار چیزهای دیگری هرگز رخ نداده است. بعد می خواستند مسئولیت را به گردن اقلیتهای کشور بیاندازند. این همه اش یک طرح بود.  به گردنِ آلمانها و مجارها. اینکه مجارهای تحت هورتی هم طرفدار نازی ها بودند. آنها همه چیز را به گردن اقلیت ها می انداختند. تمامش البته ناروا بود. مادرم به اردوگاه کار فرستاده شد. درست همانطور که کشیش هم فرستاده شد. پنج سال کار اجباری در اردوگاه. کار اجباری.

نیلز: کشیش دوستِ تو بود. به او خواهیم رسید.

هرتا: در شوروی، آنها فقط اقلیت آلمانی را بردند. رومانیایی ها همیشه طرفدارِ ضد فاشیست بودند. همه این را می دانستند که در واقعیت ماجرا فرق می کرد. بعد حتی حرف زدن از آن ممنوع شد. اقلیت آلمانی خیلی....چطور بگویم... نژادپرست بودند. خیلی ارتجاعی. اما هرگز طرفدار ناسیونال سوسیالیسم نشدند. آنها فقط سکوت کردند. این چیزی نبود که تغییر کرده باشند بلکه در افکار و باروشان  بود. این یک نوع اعتراض بود. اکیریت مردم، رومانیاییها، به دروغ می گفتند که اقلیت ها طرفدار نازیها هستند. برای همین، اقلیتها حس می کردند نمی توانند در مورد  همه چیز بحث کنند. یا از آنها فاصله می گرفتند. در حالیکه رومانیایی ها بخودشان دروغ می گفتند و به گردنِ اقلیتها می انداختند. طوری که دولت برخورد می کرد نه تنها کمکی به مردم نمی کرد که درباره آن حرف بزنند  بلکه کاملا برعکس. شیوه ای که دولت در پیش گرفته بود مردم را بیشتر تحت فشار می گذاشت و آنها را وا می داشت بگویند " فکرمان را عوض نمی کنیم. همین می مانیم که هستیم. ما مقصریم و آنها قهرمانند"
همۀ کسانی که آن زمان می زیستند می دانستند که حقیقت ندارد.

نیلز: این سکوتِ رسوب کرده، در نوشته های تو نیز وجود دارد. در داستانهایت، در روابط شخصیتهای
داستانهایت. سکوت زمینۀ اصلی ست که در داستانهایت جریان دارد؟

هرتا: بله. فکر می کنم بر می گردد به سکوتی که در سالهای کودکی به آن عادت کردم. روستاییان زیاد حرف نمی زنند. روستایی ها خیلی کم حرف می زنند. وقتی حرف بزنند، در باره موضوعات بیرونی ست نه در باره خودشان. فرهنگ لغتی برای آن ندارند. این واژه ها بخشی از زبان  آنها نیستند. یک روستایی  آن را گستاخی یا بی احتیاطی می داند.
من به این سکوت عادت کرده بودم. وقتی به شهر رفتم. زمانی که پانزده سالم بود و در مدرسۀ متوسطه بودم، از آن همه مردم جا خوردم. دوستانی از مدرسه که در شهر بزرگ شده بودند، چقدر شخصیت خودشان را در داستانهایی که برایت تعریف می کردند، بازتاب می دادند. این کارشان برایم عجیب بود. فکر می کنم این کار هم ناشی از سکوتِ تحمیلی بود. بعد استبداد هم وجود داشت و یاد می گرفتی که سکوت کنی. سکوت نه ضرورتاً از روی ترس بلکه بخاطر یک نوع اسکیزوفرنی/چند شخصیتی در ما بود. که بطور غریزی و ناخودآگاه یا سکوت می کردی یا مخالفت. در دیکتاتوری هیچ کس از آنچه فکر می کرد در جمع عمومی حرف نمی زد. در جمع یا سکوت می کردی یا برخلاف چیزی که فکر می کردی حرف می زدی. فرصت طلبها تظاهر کردن و دروغگویی را می پسندیدند. کسانی که می خواستند نیک اندیش بمانند فقط سکوت می کردند و از این ماجرا دوری می کردند. شمارِ اندکی هم چیزی که فکر می کردند و می گفتند، زندانی می شدند. این چیزی بود که وجود داشت. این چیزی بود که انجام می شد. به همین دلیل است که تو از آن همه آدمها داستانهای زیادی می دانستی که به هیچ کس نمی توانستی بگویی. حتی وقتی بچه بودم به من گفته شد که هرچیزی که در خانه گفته می شد نمی بایست در مهد کودک گفته شود. پدربزرگم پیش از جنگ یک کشاورز خیلی بزرگی بود. هنگامی که همه چیز ملی شدند، پدربزرگم یک مغازۀ تسهیلات، یک شرکت غلات و زمینهای زیادی داشت. وبرای همین هم شمشهای طلا داشت. این طلاها پس انداز شده بودند وقتی بعنوان طبقۀ استثمارگر می بایست آنها را به دولت بدهد، او آنها را در داخل چاه انداخت. نمی خواست آنها را از دست بدهد. با خودش فکر کرد " مقداری از آن را می دهم و هیچکس نخواهد دانست که چقدر داشتم."
اغلب وقتی ما در شبهای زمستانی سرِ میز شام، دورِ هم می نشستیم، یک نفر اگر از این طلاها حرفی می زد که در داخل چاه هستند و چند سال آنجایند و چه کسی از وجود طلاها در چاه می داند، اینها چیزهای بودند که من هرگز اجازه نداشتم در مهد کودک حرفی از آن می زدم. اگر حرفی از آن در مهد کودک می زدم، پدر و مادرم را به زندان می انداختند.
بطور ناخودآگاه آن را حتی بعنوان یک بچه درک می کنی. من بلافاصله می فهمیدم که از آن نباید در بیرون خانه، نه حتی به یک بچۀ دیگر، حرفی بزنم. به هیچ کس از این موضوع نمی توانستم بگویم. فکر می کنم ده سال بعد بود که برای تمیز کردن چاه آمدند. چاه در حیاطِ پشتیِ خانۀ ما بود. آنها به پدر و مادرم گفتند که یک گربه به چاه افتاده و آب قابل نوشیدن نیست و آبِ چاه می بایست تخلیه شود. البته گربه ای هرگز داخل چاه نیافتاده بود. آمدند ببینند که طلاها هنوز در چاه بودند. اما زمین آنقدر نرم، با گل و لای بود که فکر کردم طلاها باید در امریکا جنوبی، شاید در پرو یا به سرخپوستان بومی رسیده باشد. شاید آنها چیزی از آن طلاها گیر آورده باشند. کسی چه می داند طلاها به کجا ها ختم می شد؟ احتملاً طلاها به ژرفای زمین رفته بودند. زمین آنها را بلعیده بود. و برای آنها که آمده بودن طلاها را در چاه پیدا کنند، عاقبت خوشی نبود. می دانستند که طلاها پیدا نمی شدند.  این هم از سکوت کردن است که یاد می گیری چطور سکوت کنی. بعدکه نوشتن را شروع کردم، نوشتنم با سکوت کردن بیشتر کار داشت تا گفتن. برای من حتی تا همین امروز هم چنین بوده است. که نوشتن یک جور سکوت کردن است چون تو از واژه ها استفاده می کنی اما تو برای فکر کردن هم از آنها استفاده می کنی. آگاهانه یا نا آگاهانه.
افکار تو هم دارای واژه اند. حتی اگر بیانشان نکنی اما....به نوعی یک جور سکوت کردن هم هست. چون من همین کار را دارم با خودم می کنم. جملات و هر چیزی که خودم می نویسم، با آن تنهایم. آن کلمات سر و صدا ندارند. روی کاغذند. با هیچ کس دیگر مبادله نمی شوند. برای همین است که وقتی می بایست نوشته هایم را پنهان کنم، به سکوت کردن مربوط می شد.
اگر می ترسیدم خانه ام مورد جستجو قرار می گرفت و مجبور بودم نوشته هایم را پنهان کنم، آنها سانسور می شدند. حتی مجبور بودم آنها را در باغ خانه دفن بودم. وقتی در یک استبداد بزرگ می شوی.سکوت کردن چیزی ست که همیشه با تو هست. هر کسی که نمی تواند در استبداد سکوت کند، آشکارا خطرناک است. در دیکتاتوری اگر پیش از فکر کردن حرف بزنی، همین هم اتفاق می افتد. اگر دوسوزنِ (عقربۀ - م) قطب نمای فکرت با هم، تراز نیستند، چه می توانی بگویی، به چه کسی و چه وقت....  آن هنگام است که خیلی چیزها بهم می ریزد. خیلی چیزها در معرض خطر قرار می گیرند. نمی توانی بی دقتی کنی.

نیلز: باقی ماندن و نوشتن، و پنهان کردن چیزیهایی که نوشته ای.... - در کتاب تو که اسمش هست " در دام"، یک بخش هست که چطور نوشتن را شروع کرده بودی اما می ترسیدی چیزهایی که نوشته بودی را شخصاً نگه داری. مجبور شده بودی آن را به خانۀ دوستت ببری تا امن بماند. دوست داری این بخش را بخوانی؟

هرتا: از اینجا؟

نیلز: بله.

هرتا: " در رومانی دو بار در هفته باید به خانۀ دوستم می
رفتم تا نوشته هایم را در آنجا پنهان کنم. اگر فکر میکردم خانه ام مورد جستجو قرار می گرفت، دفعات بیشتری می رفتم. کاغذهایم را در کیف دستی ام و گاهی زیر لباس یا در کفشم حمل می کردم. هرگز یک شعر با خود به مخفیگاه نبردم.  در راهِ رفتن به مخفیگاه با آهنگِ گامهایم شعر می خواندم. شعرهایی که دیگران نوشته بودند. در هر سفر این شعرها را با خود می بردم. این شعرها رفیقانِ راهم بودند. همچنان که آنها را می خواندم، آنها را منظم می کردم تا برایم مناسب باشند چنانکه چیزی به این شعرها مدیون بودم.
آیا به این کار "استفاده" می گویی؟
آن زمان به این "استفاده" نیاز داشتم، و این را می خواستم  به  نویسندگان شعرها، به هردو گروه زنده و مرده، بگویم که از شعرهایشان استفاده کردم اما بحت آن را نداشتم که با آنها روبرو شوم.
بعدها وقتی به آلمان کوچ کردم به نویسندگانی که با آنها برخورد کردم، در مورد "استفاده" از شعرهایشان به آنها گفتم. حالا که نمی ترسیدم آن شعرها را بخوانم، با خواندن آنها گویی چیزی پنهانی به من برگردانده شده بود. تمامشان به من برگردانده شده بودند.
این شعرها مرا نترس کرده بودند. از هر دو نظر چه بیرونی چه درونی. من چنان بی پروا که فرکنم هیچ چیز برایم اتفاق نمی افتاد و در پایان خودم را میان یک شعر می یافتم. "

بله

نیلز: در مورد زبانی که برای سبک نوشتنت، برای چشم اندزاهایت که به واقعیت نزدیکترشان می کنی، آن همه نوشته شده است.  فرمولسازیهای مشخصی وجود دارند که اغلب شکل می گیرند برای مثال شئی و کلمه دیگر به هم در پیوند نیستند.

هرتا: در این مورد چه می توانم بگویم؟
خوب. نمی دانم.

نیلز: ولی تو اینجایی.

هرتا: همیشه می پرسم منظر مردم از گفتنِ آن چه است..... چنان چیزی بنام ز بان وجود ندارد ولی همه در باره آن دارند حرف می زنند.
من خیلی ساده ام. برای من زبان وجود ندارد. برای من زبان چیزی ست که انجام می گیرد یا تجربه می شود. چیزی که همراهی مان می کند،  چه کاری می کنیم، یا چه فکر می کنیم یا چه کاری نمی کنیم. این با هم اتفاق می افتد. تو می توانی از زبان برای تحلیل یک جامعه استفاده کنی، در نگاه کردنِ به گذشته، اگر می خواهی یک رژیمی را بشناسی، جالب است که به زبانِ سیاستمداران نگاه کنی تا چند وقت زبانِ ابزاری شده با زبانِ معناددارِ ایدئولوژیک، ادامه می یابد تا تاثیری داشته باشد حتی وقتی دیکتاتوری مدتی زیادی سقوط کرده است. و چه مردم زیادی از درک این باز می مانند.
از زبان چیزهایی یاد می گیری. اگر ما درباره نوشتن صحبت کنیم. من فقط، یک زمانی که می خواهم  درباره تجره ای که کردم یا اتفاقی افتاده، حرف بزنم، این کار را می توانم با کلمات انجام دهم.  گزینۀ دیگری ندارم. و وقتی این کار را بکنم، باید سعی کنم کلماتی را بیابم تا قابلیت بیان آنچه اتفاق افتاده را داشته باشند. ولی این کار تماماً ساختگی ست.
می دانم که با کمک کلمات دارم چیزهایی که روی داده، را می سازم. چیزی که تجربه شده، ربطی به این که با نوشتن چه کار می کنم، ندارد و چیزی که تجربه شده نمی خواهد نوشته شود.
شکر خدا.  این چیزِ خوبی ست شاید.
هر کسی آنقدر بی پروا هست آنچه آنها تجربه کرده و نوشته اند، را بنویسد- باید با گرینه هایی که آنها با آن روبرو بوده اند تا چنان کاری کنند،  مواجه شود و سخت کار کند. گزینه ها طوری اند که فقط با نوشتن ممکن نیستند .......... باید تجربه کرده باشی. آن وقت به چیزی می رسی که ما اکنون داریم انجام می دهیم.
اگر درباره آن می نویسی، باید کلمات آن را که در سطوح متفاوتی هستند و فضای متفاوتی وهر چیز در آن نقشی دارد، یکی پس از دیگری قرار دهی. ولی نمی توانی فقط با نوشتن از عهده اش برآیی. از همین قادر نبودن، اساساً غیر ممکن است.
برای همین همیشه سعی می کنم غیر ممکنها را انتخاب کنم و با استفاده از امکانات و مقدوراتی که کلمات به من می دهند، بهترین چیز ممکن را از آن خلق کنم. واقعاً کار سختی است.
تو همیشه مجبوری دنبال آن کلمات بگردی. براستی کار زیادی ست. آن وقت زبان هم چیزهایی که در حال بیان شدنند را مشخص می کند.  واقعیت یک چیز است. روشن است. درباره اش می دانم. اما باید واقعیت را بکلی در هم بریزم و باید بپذیرم که زبان به طریقی کاملاً متفاوت نشان می دهد که چه چیزی براستی اتفاق افتاد.
جمله می داند چه می خواهد و قواعد خودش را دارد. جمله صدای خودش را دارد. کلمات باید کنار هم مناسب باشند. باید مناسب بودنشان را نشان دهند. آنها به صدا و ریتم نیاز دارند. این کاملاً متفاوت ساخته می شود. برای اینکه چقدر واقعی بودنش است، باشند.این را باید بپذیرم. از این راه چیزهای زیادی نیز آموخته ام. همینطور هم در مورد چیزهایی که تجربه کردم. این چیزی ست که نوشتن را قابل تحمل می کند. چون نمی دانم زبان آن را چگونه خواهد دید.
این را نمی دانم تا وقتی که آن را می نویسم. این چیزی ست که مرا به ادامه کارم وا می دارد. چیزی هم یاد می گیرم. من چشم اندازهای تازه، نظرها، زوایا، نقطه های آغاز و بخشهای مهم را می پذیرم. چیزهایی که در واقعیت اهمیت نمی دهم. بندرت به چیزی که اتفاق افتاده توجه می کنم. هرگز آنقدر با هوش نبودم. سرم آنقدر که پر بود. درست آنطور که می توانستم از پس آن بر آیم. چطور می توانستم بلند شوم یا چطور می توانستم برابر پلیس یا بازجوی اداره امنیت بایستم. چه می خواهد؟ چطور می توانم چیزی که در فروشگاه برای من است ببینم؟ این زندگی من بود. چیز دیگری نبود.
حالا اگر درباره چیزهای اطرافم می نویسم.... اگر درختی کنار پنجره ام بود... و باد در حال وزیدن بود... اینها هم در خاطرات من بودند. اما... مطمئن نیستم چطور می توانم آن را بیان کنم. این یک واقعیت ساختگی ست. دروغ نیست. ساخته شده است.
فرق بسیار بزرگی میان چیزِ ساخته شده و یک دروغ است.  ساخته شده است چون در باره زبان است. مطمئن نیستم آن را طور دیگری بشود گفت.

نیلز: اینطور است.... یک شرح کوتاه نیست.

هرتا: من.....از یک طرف دقیقا می دانم چه دارم می کنم. از طرف دیگر اصلاً نمی دانم چه دارم می کنم یا در باره چه هست. اساساً کدام همان چیز با نوشتن است.
دیوانگی ست.
درباره آن، این بیان زیبایی ست.  ترس و کندن. چطور ترا  درگیرش می کند.
و چطور تو ناگهان مجبور می شوی خودت را به بعدی تسلیم کنی. من همیشه از این ترسیده ام که قادر نخواهم بود تمامش کنم. این که نوشته آنقدر مرا به خودش متمرکز می کند. این که احساس می کنم در تله افتاده ام. شروع به فکر کردن می کنم.
" زندگی خوب بود. همین کافی ست.
تمام شد. دوباره همین نه."
به عبارت دیگر من خودم آن را بخودم می آورم. هیچ کس مرا به انجام آن وادار نمی کند. پس نیاز به انجامش دارم. بحث ترس و نیاز است. و همین دیوانگی ست.
از طرفی لذت هم هست که ازانجام آن می بری. در غیر اینصورت نمی توانستم از پس آن برایم و برای همین است که انجامش می دهم. و هر وقت دوباره به همان کار باز می گردم. فکر می کنم که نمی خواهم بکنم. هرچه بیشتر می گویم نمی خواهم..... مانند یک جور اعتیاد است. به سیگارکشیدن عادت دارم. پس می دانم. هر چه بیشتر درباره زیانهای آن فکر کنم، بیشتر می کشم. در کنارش عادت هم هست.
هرچه بیشتر سعی کنم از آن خودداری کنم بیشتر مرا بخود می کشد. مشکل همینجاست. ولی با زبان در کل ....هرگز نمی توانم یک جایی، جایی که تو نوشتن را می آموزی، یاد بدهم.  به دیگران بگویم که چطور باید بنویسند. اصلا هیچ نظری ندارم. نمی دانم. فقط زمانی که نوشتۀ کسی را داشتم، آن وقت شاید می توانستم بگویم من آن را چطور می توانسته ام بنویسم. این یا آن یک کلیشه است.
شاید من این را بجای ناقص، همین که هست، می نوشتم.  اما آنها چیزهای کوچکند. نکات عملاً  ناچیز. هرگز هیچ چیز فراتر از چیز کلی نمی توانم بگویم. همچنین نمی توانم  بدانم شخصی که با او حرف می زنم با کسان دیگر فرق دارد. هر کسی طبیعت متفاوتی دارد. نوشتن،  همه اش درباره سرشت است. هر کسی بشکل متفاوتی انجامش می دهد. تو نمی توانی چیزی درباره اش بگویی. آن را نمی دانی. و برای من، شخصاً چیزی ست  که نمی خواهم از آن سر در بیاورم. من آن را کمی وهم آور می دانم.
نمی دانم چرا می خواهم آن را بدانم. همه کلماتی که برای شرح دادن اینکه چطور می نویسم، استفاده می کنم، هیچ ربطی به نوشتن ندارند. وقتی می نویسم به آنها نیاز ندارم. این فقط در مورد ترتیب و درکنار هم قرار گرفتن کلمات است. شرح دادن چیزی که حتی خودم هم مطمئن نیستم درست باشد. شاید درست است وقتی سعی می کنم بگویم اما نمی دانم حقیقت دارد. به هر حال راه درستی برای نوشتن در مجموع وجود ندارد. خیلی پیچیده است.

نیلز: حداقل چند کلمه توانستی.
برای شروع کردن حتی نمی دانستی چه بگویی ولی بعد به آن رسیدی.

هرتا: هرچه کمتر می دانی، بیشتر حرف می زنی. این چیزی ست که بعد کردم.

نیل: نیلز: می دانی تو زمانی گفته بودی که نمی خواستی یا هرگز قصد آنرا نداشتی که نویسنده یشوی. اما بالاخره تو برای پدرت و به او چیزی نوشتی. حالا پرسش این است که نوشتن برای تو یک جور تلافی زخمهائی است که از او داری و یا از دنیای او و یا از زخمهائی که از دهکده زندگی ات و یا از چیزهای دیگر خورده ای..

هرتا: نه، نوشتن یک جور زخم زدن به آنها نیست و یا  تلافی زخمهائی نیست که از آنها خورده ام.  من فکر می کنم  تو نمی توانی از طریق نوشتن به مردم خودت و حتی به غریبه ها هم  زخم بزنی.
روابط خانوادگی خیلی پیچیده است. پدر، مادر، پدر و مادر و بچه ها، چیزی نیست که گزینه ای در موردشان داشته باشی. تو واقعاً آنها را موشکافانه نمی بینی. آنها همینطور وجود دارند. حتی اگر از خودت ندانی یا از آنها فاصله بگیری. روابط خانوادگی خیلی پیچیده است. پدر، مادر، پدر و مادر و بچه ها، چیزی نیست که گزینه ای در موردشان داشته باشی. تو واقعاً آنها را موشکافانه نمی بینی. آنها همینطور وجود دارند. حتی اگر از خودت ندانی یا از آنها فاصله بگیری.
هیچ کاری اش نمی توانم بکنم. مهم نیست چطور بگویم پدرم پدرِ من نیست. می توانم بگویم نمی خواهم هیچ کاری با او داشته باشم. ولی او  هنوز پدر من هست. این یک واقعیت است. نمی توانم هیچ چیزش را تغییر دهم. با این حس.... در زمان پدرم، برای او،  یکی در گروه جوانان هیتلر( در مصاحبه از " "جوانان اس اس" نام برده می شود- م) و دیگری مسئله سکوت کردن باید نقشی در الکلی شدنش داشته باشد. و اینکه مردم زیادی در روستای ما الکلی بودند. و این که آنها همیشه داشتند سرودهای نازی می خواندند. وقتی من در شهر بودم و بزرگتر هم، در باره ناسیونال سوسیالیسم خواندم. وقتی فهمیدم چه بود، نمی توانستم بپذیرم. همیشه می خواستم به او بگویم که پذیرفتی نیست.  من مجلات و مقالاتی که از انستیتو گوته داشتم به او نشان دادم. او فقط می گفت روسها این یا آن کار را می کردند و همانطور می ماند. هیچ چیز عوض نمی شد. او مرا تقریبا به استیصال می کشاند. در کارخانه بودم. پس از مدرسه بود. در بخش مهندسی بودم. زمانی که مشکلی پیش می آمد. از اداره امنیت به مجتمع می آمدند. همکاری با آنها را رد می کردم. هر  روز همان برخورد آزاردهنده شان را داشتم. دفتر کارِ خودم را نداشتم. مرا از دفترم بیرون کرده بودند. جایی برای کار کردن نداشتم و می بایست هر روز به کارخانه می رفتم. اگر یک روز غیبت می کردم، آنها می توانستند مرا از کارخانه اخراج کنند. درست بخاطر یک روز غیبت.  نمی توانستم چنان فرصتی به آنها بدهم یا هر بهانه ای هم.  هر روز صبح باید پیش مدیر  عامل می رفتم. او هر روز صبح از من می پرسید:
"جای دیگر، کار پیدا کرده ای؟"
" نه. و دنبال کاری نگشته ام. می خواهم در کارخانه بمانم"
دوست نداشتم بلافاصله از آنجا بروم اما من همیشه به او گفتم:
" می خواهم تا زمان بازنشستگی ام اینجا بمانم. دوست دارم اینجا بازنشسته شوم."
دیوانه اش می کردم. چنان عصبانی می شد که هیستریک برخورد می کرد. به همین خاطر هم آنطور می گفتم. این تنها راهِ من برای اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد، بود. تنها راهی که می  توانستم حالش را بیگرم. بنابراین روی پله ها، میان دو طبقه، می نشستم. چون دفتر کاری نداشتم. سعی می کردم ترجمه کنم. کارکنان از کنارم رد می شدند. طوری که روی پله نشستنم یک چیز عادی بود. هیچ کدامشان از من چیزی نمی پرسیدند. آنها می ترسیدند با من حرف بزنند. من برای دولت یک دشمن بحساب می آمدم.
فکر می کردند اگر با من حرف می زدند، مورد سوء ظن قرار می گرفتند.  تنهاییِ واقعی بود. شکنجه
بود. اگر چه این کلمه خیلی خشک و زُمخت است. سخت ترین چیزهای بقول معروف "شکنجۀ سیاسی"، درد شخصیِ ناشی از آن بود.  تنهایی. این که هیچ کس هیچ کاری با تو نمی خواهد داشته باشد. هر کسی می دانست چه داشت اتفاق می افتاد اما طوری برخورد می کردند که هیچ چیز نبود. بیشتر شان طوری برخورد می کردند که کاملاً عادی بود. با آدمهایی برخورد داشتی که به همان جن زدگی یا همان وضعیتِ تو بودن، گرفتار بودند. طوری که آنها در همان گرفتاریهایی بودند که تو بودی. دیگرانی که هیچ کاری نمی خواستند با تو داشته باشند. همه از تو می ترسیدند. باز هم، بحثِ همان " سکوت کردن " است. سکوت کرده بودند. هیچ کس نمی پرسید چرا  روی پله ها نشسته ای. نمی دانستی که آنها همه می دانستند یا اینکه نمی خواستند بدانند. و همین زمانی بود که فکر می کردم
" من قرنها در این شهر بوده ام."
من هنوز یک بچۀ روستایی بودم و می دانستم همیشه بچه روستایی می ماندم.
عادت داشتم به گیاهان نگاه کنم. وقتی از کارخانه به خانه بر می گشتم دنبال یک شبدرِ چهار برگ می گشتم. یک شبدر با چهار برگ گفته می شد که شانس نمی آورد. به آن باور نداشتم. با این حال خوشحال بودم. همین زمانی بود که به شبدر باور نداشتم. اما لحظه ای، آن وقت که دریافتم چنان زیباست، ارزشش را داشت که به آن گفته باور نداشته باشم.
فهمیدم که هنوز یک دختر روستایی هستم. در باره اش فکر می کردم که چرا همه چیز همانطور بودند که در روستا بودند. چه اتفاقی در خانواده افتاد؟ در آن اقلیت؟ با آن " بانَت سوبینز[2] . با بانت سوبینز چه مشکلی دارند؟
آن کودکیِ وحشتناک- بدون حرف، بدون صحبت. آیا در آن خانه ما به یکدیگر تعلق داشتیم؟ از یکدیگر هیچ چیز نمی دانستیم. اما برای همه روشن بود که ما به یکدیگر تعلق داریم. چرا مردم به هم پیوسته اند؟ آیا درباره اش ما حتی نیازی برای حرف زدن داریم؟  فکر نمی کنم. همه این چیزها  در سرِ من می گذشت. فکر می کردم باید آنها را می نوشتم.  اگر نمی نوشتم، با افکارم به هیچ جا راه نمی بردم. پس شروع به نوشتنش کردم. این کار را برای مدت واقعا زیادی انجام دادم. اگر آن را ننوشته بودم، نمی توانستم خودم را به انجام آن وا می داشتم. برای همین است که " نادیرز[3]" در رابطه اش بوجود آمد. اما نمی خواستم برای ادبیات بنویسم. هرگز نمی خواستم یک نویسنده باشم. اگر چه،
نویسنده اصلاً چه هست؟
برایم حسِ ناآشنایی ست. می خواستم یک خیاط، یک آرایشگر بشوم.

نیلز: مادرت می خواست.

هرتا: من هم می خواستم.
من و مادرم.
من می خواستم آرایشگر هم باشم.

نیلز: مو. مثل آن که در باره پدرت گفتی که پیش از مرگ
می خواست موهایش را بتراشد.

هرتا: عجیب است. همیشه در باره اش فکر کرده ام. در باره
مو و اینکه باید کوتاه شود.
چرا ما همیشه موهایمان را کوتاه می کنیم؟ بعد چطور دوباره رشد می کند... اگر هرگز کوتاه نکنیم چقدر بلند می شود؟.

نیلز: هرتا؟

هرتا: وزن ما چقدر خواهد شد؟
همیشه از خودم چیزهایی مثل این پرسیده ام. آرایشگران همیشه چنان زیبا و مرموز بوده اند. آنها را آدمهای مرموز می دانستم. سحرآمیزترین کار، آرایشگری بود. مسحورم می کرد. براستی مسحورم می کرد.

نیلز: هرتا؟

هرتا: ولی نوشتن.....

نیلز: هرتا....
یک داستان هست. یک اتفاق. حالا مطمئن نیستم آن را شنیدم یا جایی در یکی از کتابهایت خواندم. ولی این داستان در باره یک مو است.

هرتا: بله. روی شانه. بله. در یک بازجویی بود. در نوشته ام بود.

نیلز: بسیار خوب.

هرتا: دوباره داشتم بازجویی می شدم. بعد بازجو از اداره امنیتی.... او .... گاهی او مویم را می کشید یا به صورتم سیلی می زد. پشت میزش بود. میز بزرگی داشت. و من همیشه روی میز کوچکتری می نشستم.   بعد او خیلی عصبانی شد و در میان اتاق قدم زد.  بطرفم آمد و  خیلی عصبانی بود. ناگهان لبخندی زد. و طوری که آدم دیگری باشد. با دو انگشتش یک مو از شانه ام برداشت. با بیزاری نگاهش کرد سپس خندید. می خواست آن را کف اتاق بیاندازد. همان وقت بود که گفتم" لطفاً.  آن را سرجایش برگردان.....
( صدای خندۀ حضار در مصاحبه)
 ولی خنده دار نبود.

هرتا: نه.
" لطفاً آن را برگردان. مال من است."
این چیزی بود که گفتم. او واقعاً آن را برگرداند. این کار را کرد. مو را سرجایش برگرداند. این لحظه ای بود که برایش آماده نبود. ما همیشه همدیگر را تحت نظر داشتیم. اگر می ترسیدی و از دلرحمیِ او تعجب می کردی.
چه در سرش می گذرد؟. چرا این کار را می کند؟ و چرا آن کار را نمی کند؟
او برای این موردِ مو، آماده نشده بود. این موضوع روی او بروشنی تاثیر گذاشت. به هر حال یک جوری او را از شرایطی که بود دور کرد. کاملاً دور شده..... اما خطرناک بود. می دانستم که بابت آن تاوان پس خواهم داد. اگر آن روز نبود،  یک وقتی انتقام می گرفت.
بعد برگشت و بطرف پنجره رفت. پشتش به من بود. بطور هیستریک می خندید. واقعا یکه خوردم.  آن خندیدن براستی.... خیلی ترسیدم.
لحظه هایی هستند که نمی توانی آمادگی ای داشته باشی. فقط اتفاق می افتد. نمی دانی چطور تمام می شود. اما این بار واقعاً تاثیر گذاشت. در فکرم عملی شد. نمی توانست بد جوری نتیجه می داد. از پیش برای آن، چیزی در نظر نداشتم. برای همین این چیزها را در باره مو دارم. فکر می کردم
" آن حرامزاده. چرا  اینقدر مشمئز کننده است؟" چرا موی مرا برداشت؟ و تحقیر....... که می خواهد کرامت مرا از من بگیرد. " چرا این کار را می کند؟"  آن را فقط بدون فکر کردن گفتم. کاملاً  غیر ارادی و آنی.
همین ماجرای داستان مو بود.
بعد او مو را برگرداند. بعد کاملا......... بود. من هنوز نمی توانم آن خنده را معنی کنم. نمی دانم چرا آن خنده بود. کجا بود.  لذت نبود.  آزار می دید. آن خنده او را از آزاری که می دید، نجات داد.

نیلز: پس از آن با این جور آدمها چطور برخورد می کنی؟
اینطور بگویم که وقتی همه چیز گذشت و تو در غرب هستی. می دانم که......

هرتا: بله.....

نیلز: این که در آرامش نبودی.

هرتا: چطور  با آن برخورد می کنم؟
اول از همه، تو باید پرونده ات را بخوانی. خوشبختانه مقامی در رومانی هست جایی که بایگانی پرونده ها نگه داری می شود،  در رومانی هم وجود دارد. بیست سال پس از سقوط چاوشسکو، ما هم نمایندگی ای در رومانی داشتیم ولی این نمایندگی ده سال بعد، از سوی اتحادیه اروپا برپا شد. بروکسل اصرار داشت که اگر رمانی می خواست به اتحادیه اروپا بپیوندد می بایست آن کار را می کرد. طی ده سال واقعاً هیچ کاری انجام نشد. فقط روی کاغذ وجود داشت. از وقتی که نمایندگی برپا شد و شروع به کار کرد، مشکل این بود که تقریباً هیچکس در رومانی علاقمند نبود. تقریباً هیچکس پرونده اش را نمی خواست. تعداد خیلی کمی می خواستند. آن وقت که پرونده ام را می خواندم. فکر می کردم چیزهایی در پرونده ام می یافتم. بخصوص در بارۀ ادارۀ اطلاعات و امنیت. در باره کسانی که در اداره امنیتی استخدام شده بودند. خبرچینان، بیرون از آن بودند. کارکنان آن مکانیسم اطلاعاتی/امنیتی بودند و کارهای درونی آن را انجام می دادند اما هیچ چیز نبود. اداره امنیت بعنوان یک سازمان، بعنوان یک ماشین، هرگز اسمی در پرونده من ، بیان نکرد. اسامیِ کارکنان اداره امنیت از پرونده من پاک شده بودند. اسمی از بازجویم نبود که از من چندین بار طی دهه ها بازجویی کرد. همیشه همان شخص بود. دیگران هم بودند ولی او همیشه آنجا بود. اسمی از او در پرونده ام برده نشد. این اولین چیز بود که بفکرم رسید ولی هیچ ذکری از آن نبود. بعد به دوستان کشته شده ام فکر کردم شاید می توانستم ببینم چه کسی آنها را کشته است. چه کسی دستورش را داده است و چه کسی دستور را اجرا کرده است؟ چه کسی اعدام کرد؟ چه کسی دوستم رونالد کِرش[4] را در سن 28 سالگی اعدام کرد؟ چه کسی دستور داد؟ چه کسی از اداره امنیت.......... یک اداره است، باشد، یک ماشین است باشد اما افراد هرکدامل کاری انجام می دهند. در پرونده من اسم دوستم نبود. برای سه سال، هیچ حرفی نبود. طوری بود که پرونده ها پاکسازی شده بودند. پرونده ها پیش از اینکه ما شانس آن را می داشتیم آنها را می دیدیم پاک شده بودند. کارمندانِ ثابتِ ادارۀ امنیت بطور کامل از پرونده پاک شده بودند. برای همین نمی توانستند مسئول باشند.  قتل با گذشتِ زمان از قتل بودن متوقف نمی شود. ( قاتل با گذشت زمان از قتل کردن متوقف نمی شود م)  اگر بدانی چه کسی ست حتی پس از 20، 30، 40 سال بعد، باز می شود آنها را در دادگاه بعنوان مسئول محاکمه کرد. ولی هیچ چیز نیست. آنها به احتمال قوی پرونده ها را پیش از آنکه ما به آن دسترسی داشته باشیم از بین بردند. به همین خاطر چیزهایی را می توانستی در پرونده ها ببینی که آنها به ما دادند..... آنها هنوز هم تاریخ را مهار می کنند. آنها هنوز هم می توانند دست بالا را بگیرند. آنها می گذارند چیزهایی را که می خواهند، ما ببینیم. و این تلخ است. تلخ!.

نیلز: با رنجی که از آن زخمها بردی، متوجه اش شدم. یک همچین انحرافی وجود داشت- آن وضعیت امنیتی- این شایعه را فراگیر کردند اینکه تو یک مامور اطلاعاتی بودی.
آن را بخصوص انحراف می دانم چون شرم آور بود.

هرتا: فکر می کنم بدترین زمان برای من بود. در حالی بود که من در کارخانه بودم و همکاری با آنها را
نپذیرفته بودم. آنها آن شایعه را پخش کردند. مطمئنم صدها خبرچین در کارخانه بود. خبرچینانی دستور گرفته بودند شایعه کنند که من برای پلیس امنیتی کار می کردم. این که من یک خبرچین( اطلاعاتی م) بودم. بعد خبرچینانِ واقعی، خبرچین نبودند. این چیزِ دیوانه کننده ای ست. 
اگر کس دیگری را متهم  می کنی، خودت را از اتهام مبرا می کنی. وقتی کس دیگری را متهم می
کنی، خودت در گوشۀ امن می مانی. مردم فکر می کنند آن شخصی که متهمت می کند آدم درستی ست. با این توجیه، طبیعی بنظر می آید.
و اما کارگران در کارگاهها.......من برای کارِ ترجمه اغلب به کارگاهها می رفتم. کارگران نمی توانستند آلمانی صحبت کنند. نوشته هایی که می بایست ترجمه می کردم، توضیحاتی در باره ماشین آلات، پِرِسهای هیدرولیک، همه جور وسایل که از جی دی آر[5] ( آلمان شرقی م)  یا از اطریش یا آلمان غربی وارد می شدند؛ بود. من باید این توضیحات/اطلاعاتِ ماشین آلات را برای کارگران کارخانه، برای کارگرانی که با ماشین آلات کار می کردند؛  به زبان رومانی ترجمه می کردم. من فرهنگ لغتهای ضخیم با اصطلاحات فنی داشتم. اصلاً تحصیلات آلمانی نداشتم. اصلاً در مورد پرسهای هیدورلیک چیزی نمی دانستم. هیچ چیز نمی فهمیدم. بعد نمی فهمدیم که.........مثلاً برای یک اصطلاح آلمانی هفت یا هشت کلمه در زبان رومانی وجود داشت.  و من باید تصمیم می گرفتم کدام را انتخاب کنم اما برای این کار می بایست درباره ماشین آلات می دانستم که چه ماشین آلاتی بودند، و کدام بخش یا قطعه اش، بخش یا قطعۀ درست بود. از آنجایی که اغلب نمی دانستم، به داخل کارگاه می رفتم و می بایست از کارگران می پرسیدم. کارگران بلافاصله می دانستند کدام است چون آنها را می دیدند. کارگران به من می گفتند کدام یک درست همان بخش یا قطعه است. این کار به من کمک می کرد. بعد وقتی شایعه پخش شد که من برای پلیس مخفی کار می کنم، کارگران در کارگاه مرا انگشت نما می کردند( مرا " هُو " می کردند م). آنها می گفتند من یک مامور بودم و برایم سوت می زدند و مرا " هُو " می کردند. این کارشان را طوری که آنها برداشت می کردند و واکنش نشان می دادند؛ خیلی دردناک می دانستم. نمی خواستم برای ادارۀ اطلاعات کار کنم برای همین  آنها مجازاتم می کردند. دستور این بود که آنطور برخورد کنند اما مصمم بودم کارم را ادامه دهم. همه باور کردند. نمی توانستم صدها نفر را متقاعد کنم که حقیقت نداشت. هیچ کاری اش نمی توانستم بکنم. احساس می کردم دارم خفه می شوم. چنان بهم ریختگی ای بود. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. فکر می کردم تمام دنیا دیوانه شده بود. همه از خط خارج شده بودند. دنیا به نوعی وارونه شده بود.
من از کارخانه اخراج شدم. برای اولین بار به  من اجازه دادند به آلمان سفر کنم. چون برندۀ یک جایزۀ ادبی بودم. چهار بار در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بودم. همیشه به رومانی برگشتم چون آن همه خطر کرده بودم.  و همیشه می گفتم بخاطر دلایل سیاسی رومانی را ترک می کنم. نمی گفتم برای دیدار با عمویم می رفتم. اقلیت آلمانی برای پیوستن به اقوامشان می رفتند.... من می گفتم که در این رژیم نمی توانم زندگی کنم یا اینکه آنها می خواهند مرا بکشند و باید آنجا را ترک کنم. آن حس را هر روز داشتم. از این رو  به من اجازۀ چهار سفر به آلمان دادند در حالیکه آنها همزمان به شایعۀ ننگِ اطلاعاتی بودن علیه من دامن می زدند. اداره اطلاعات پلیس مخفی چندین نامه نوشت که من یک مامور بودم. آنها نامه ها را به ایستگاههای رادیو و تلویزیون در آلمان، مراکز انتشاراتی فرستادند. این  را نمی دانستم تا وقتی که پرونده ام را خواندم. و این مرا به وحشت
انداخت. فکر می کردند که بهترین راه حل است اینکه:
" به او اجازۀ سفر خواهیم داد. او جایزه را می گیرد. غرب خوشحال خواهد شد و خواهد گفت: - او مجاز است سفر کند. آنجا چندان هم بد نیست-. ولی چه کسی اجازۀ سفر دارد؟ فقط فرصت طلبان  اجازۀ سفر دارند. این زمانی ست که تصمیم می گیریم شایعه کنیم او خبرچین است. مردم آن را باور خواهند کرد چون او اجازه دارد سفر کند. هیچکس او را باور نخواهد کرد که چه می گوید. پس تکلیف ما با او روشن می شود."
این هدف آنها بود اینکه مهم نبود من در مورد رومانی چه می گفتم، هیچکس باورم نمی کرد. اما طرح آنها کاملا شکست خورد. من هرگز احساس نکردم که مردم باورم نمی کنند. من  هنوز با تلویزیون مصاحبه می کنم. ولی طوری بود.... نمی دانم.
شاید کتابها تضمین می کردند که من دروغ نگفته بودم- چون نمی توانی بنویسی طوری که تظاهر کنی در آنجا بوده ای.  نمی دانم ولی پس از آن به وحشت افتادم. زحمتهایی که آنها متحمل شدند تا مرا بعنوان یک مامور بشناسانند، تمام وقت روی این طرح کار کردند. بعد هم همکاران منطقه ای آنها در اقلیتهای رومانیِ آلمانی تبار...... آنها همچنین می توانستند کسانی را بعنوان پلیس مخفی نفوذ دهند. هر چند در مورد من نتوانستند- طوری که من
آلمانی تباران رومانی را از باتلاق بیرون کشیدم.

نیلز: بسیار سپاسگزارم......

هرتا: آنها همچنین انتقام هم گرفتند. من فقط تعجب می کردم  که طی چند سال حتی پس از سقوط چاوشسکو، آنها سعی کرده بودند کارم را تمام کنند.
- یک ذره هم موفق نشدند.

نیلز: نه.  قطعاً موفق نشدند.

هرتا: ولی اگر موفق شده بودند، من قادر نمی شدم هیچ کاری انجام دهم. طوری نمی شد که در کارخانه بود. شاید توانسته بودم کاری پس از اینکه پرونده ام را گرفته بودم، انجام دهم ولی دیگر خیلی دیر بود. آن وقت من 20 سال در غرب می بودم بی آنکه قادر به انجام کاری می شدم. من بعنوان یک جاسوس در غرب تلقی می شدم بی آنکه قادر به انجام کاری باشم مبنی بر اینکه حقیقت نداشت. وحشتناک نیست؟ اگر تجسم کنم، بسیار دشوار می بود که تحمل می کردم...... پذیرفتن آن چقدر دشوار است. افتراء بدترین چیز است. در انتقاد، تهاجم، تو می توانی از خودت دفاع کنی ولی افتراء بدترین حالت است.

نیلز: یک انحراف است.
یکی چیزی در مورد بخشیدن از سوی تو، گفت. دو یا شاید ده سال پیش بود. تو گفتی " من با یک فاجعه کنار نمی آیم. (  یک فاجعه را نمی بخشم م)"

هرتا: بله. این کلمه خیلی.....چطور می توانم این را توضیح دهم..... برای من یک جور بارِ معنایی دینی دارد. نمی دانم چه معنی ای هم می دهد.
" آشتی ( بخشش م)"
درست به این معنی  است که یک جور از آن، شانه خالی کنم( بی تفاوت برخورد کنم م). چیزی ست که نمی تواند فراموش شود. تو فقط چیزی که بد است را می توانی ببخشی. همیشه دو طرف دخیل هستند. تو دو طرف برای آشتی نیاز داری. من کسی را نیاز دارم که این کار را برایم انجام دهد. یکی از کسانی که مرا در آن وضع قرار داد.....
اولاً یک شخص نیست. یک دولت است. یک رژیم است. چطور می توانم با یک رژیم آشتی کنم؟ او یک ماشینِ( یک ماشین سرکوب، ماشین خفقان م) عظیم است. من فقط خودم هستم ولی او یک ماشینِ کامل است.
آنها قدرت را نمایندگی می کردند و بیش از فقط مردم بودند. آنها یک نهاد یک سازمان بودند. هر شخص خود یک دیکتاتور بود. او تبلور و نماد دیکتاتوری بود. او فقط یک ...... او فقط به باور کردنش وادار نمی کرد.
آنها هرگز نگفتند که متاسفند. نه حتی یک نفر از آنها هرگز به من برای هیچ چیز نگفت متاسف است. این کمترین کاری ست که می توانستند بکنند. اگر من حتی در نظر بگیرم که با کسی از آنها در این باره حرف بزنم، آنها حداقل باید بگویند که متاسفند.
و باید نزد من آمده باشد. من هنوز آنقدر کرامت و  حرمت برایم باقی مانده است.  نمی خواهم دنبالشان بروم. آیا فرضاً، من باید به او مراجعه کنم و بخواهم که برابر من بایستد و دوباره آزارم دهد؟  هیچ کاری نمی خواهم با او داشته باشم. خیلی زیاد می دانم. می دانم که بیشترِ آنها نخواهند گفت متاسفم. حتی امروز، پلیسهای مخفی در رومانی- هنوز کارشان را دارند و آن را یک سابقۀ کاریِ خوب می دانند. آنها دوباره این کار را می کنند. آنها می گویند که نیمی از جایزۀ نوبل به دستگاه امنیتی شان تعلق دارد چون دستگاه امنیتی به من اجازه داد بنویسم چیزی که نوشتم. بخاطر همین آنها چنین کاری با من کردند. نمی توانی خودخواه تر از این باشی. با چه کسی باید آشتی کنم؟ و دوست کشته شده ام چه..... و بعد، گذشته از همه چیز، می دانم و اینکه آنها بر نمی گردند. ( دوباره زنده نمی شوند م) آنها آدمهای شریفی بودند. دوستشان داشتم. آنها جوان بودند. آنها می خواستند زندگی کنند. آنها هیچ کاری نکردند. آنها پاک نهاد بودند. مجرمان  هنوز، امروز هم، اینجایند. و آیا من باید دنبالشان بروم با آنها آشتی کنم؟
به هیچ وجه!. نمی توانم. به هر حال آنها چنین چیزی نمی خواهند. به آن نیاز ندارند.

نیلز: نه. به آن نیاز ندارند.

هرتا: نمی دانم این کار چه معنا می داشت. اگر بازجویم را .....، شنیدم که حالا مرده است. پیر بود. همان کسی که سر و کارش همیشه با من بود. اگر حالا باید با او حرف می زدم، در باره چه چیزی می بایست حرف می زدم؟ نمی دانم چه می کردم. می بایست می پرسیدم: " فرمانده، چه کسی رفیقم رونالد کِرش را کشت؟"
آیا به من جواب می داد؟ تردید دارم. اجازه ندارد جواب بدهد. مجبور است ساکت بماند حتی حالا. در غیر این صورت حرفهای زیادی می زد. این یک حکم است یک قانون است. پرونده های امنیتی از خارج هم حتی قابل دسترسی نیست.  پرونده های زیادی در رومانی حتی امروز، رازهایی را در خود  دارند. او  هیچ چیز نمی تواند بگوید. اگر مجاز به حرف زدن نیست، من چه کاری با او دارم؟ هیچ کاری.

نیلز: مایلم در این بخش، ما خواندنِ کوتاهی هم داشته باشیم. سخنرانی جالبی هست که هرتا در ضیافت استکهلم داشت. در ماه دسامبر 2009 در بلو هال[6] در برابر همۀ آن آدمهای برجسته/متشخص. یک سخنرانی عالی. انتظار می رفت که دریافت کنندۀ جایزه نوبل برای ادبیات  سخنرانی کند. اما  آن سخنرانی، بهترین سخنرانی ای بود که تا کنون در تمام عمرم شنیده ام. نه اینکه همیشه من در آنجا هستم. تو با آنچه شنیده یا خوانده ای، زیاد با چنان سخنرانی روبرو نمی شوی.
این هم بخش پایانی برنامه ماست. هرتا تو بسیار عالی سخنرانی کردی.

هرتا: گذارِ یک کودکی که از گاوها در منطقه روستایی مراقبت می کند تا شهرداری استکهلم، یک گذارِ عجیبی ست. اینجا هم، مثل اغلبِ موارد، من در کنار خودم ایستاده ام. برخلاف وصیت مادرم بود که به دبیرستان رفتم.  او می خواست من خیاطِ روستا بشوم. می دانست که در شهر آلوده می شوم. و شدم. شروع کردم به خواندن کتابها. روستا  بیشتر و بیشتر مانند یک جعبه بنظر رسیدند. جعبه ای که در آن یک نفر متولد شد، ازدواج کرد، مُرد.
مردم در روستا به سبک گذشته، بسر می بردند. پیر بدنیا آمدند.
فکر می کردم اگر می خواستی جوان بزرگ شوی، دیر یا زود، مجبوری روستا را ترک کنی. در روستا همه از ترس در برابر دولت، خم می شدند ولی میان خودشان، خودشان را بشکل وسوسه واری تا نقطۀ خودویرانی، کنترل می کردند. همان آمیزه ای از ترسویی و کنترل را می توانستی در شهر هم بیابی. ترسوییِ شخصی تا نقطۀ خودویرانی- نقطۀ در هم شکستن فرد از سوی کنترل دولتی. این شاید کوتاهترین راه برای بیان روزمره  در یک استبداد باشد.
در شهر دوستانی پیدا کردم. چند دوست انگشت شمارِ جوان از " گروه اقدام بنات[7] "، بدون آنها به هیچ وجه کتابی نمی خواندم و نمی نوشتم. مهمتر اینکه این دوستان قطعاً سرنوشت ساز بودند. اگر آنها نبودند، نمی توانستم در آن سرکوب، تا امروز دوام بیاورم. دارم به این دوستان از جمله آنانی که در گورستانند فکر می کنم دوستانی که اطلاعات و امنیت رومانی مسئولیت مرگ آنها را به عهده دارد. کسان زیادی را دیدم که بریدند. من در لبۀ پرتگاهِ بریدن بودم اما کمی پیش از آن که ببرم، توانستم از رومانی خارج شوم. تا آن وقت شانس بزرگی داشتم. از آنجایی که خوش شانسی چیزی نیست که سزاوارش باشی، سزاوارش نبودم. شادی شاید با هم قسمت شدنی باشد اما خوش شانسی متاسفانه
اینطور نیست. 
حالا اینجا در برابر خود در استکهلم ایستاده ام. من یک بارِ دیگر خیلی خوش شانسم. این جایزه یادآور
سرکوبی ای ست که با هدف در هم شکستنِ بشریت است. این برای کسانی ست که شکر خدا، مجبور نیستند با این سرکوبیها بسر ببرند. همین امروز هم انواع دیکتاتوری وجود دارد. برخی تا ابد، همیشه ما را می ترسانند مثل دیکتاتوری در ایران، دیگر دیکتاتوریها مانند روسیه، چین با ظاهر محترمانه، آنها اقتصادشان را لیبرالیزه می کنند اما حقوق بشرشان به روشنی در چنگال استالینیسم یا مائوئیسم باقی می ماند. دیگر اینکه نیم دمکرسیهای شرق اروپا هستند که از سال 1989 شکل گرفته اند و لباس محترمانه مسئولیتشان را از  اینکه در فقر هستند، در آورده اند. ادبیات، همۀ آن را نمی تواند تغییر دهد. ولی می تواند و این توانستن در فهمِ استفاده از زبان برای کشف حقیقت است که نشان دهد در اطراف ما چه اتفاق می افتد وقتی ارزشها از خطر  نجات می یابند. این از دارایی ماست. در دستان ما باقی می ماند. در افکارِ ما باقی می ماند. هیچ چیز به قدرت یک کتاب با ما حرف نمی زند که در پاسخ چیزی بجر آنچه ما حس و فکر می کنیم، انتظار ندارد.

پایان مصاحبه و دست زدن حضار

برگرفته از ویدئو با نشانیِ :> https://youtu.be/fnyZRW88NZ4

.

[1] Ion Antonescu یکی از سیاستمداران و نخست وزیر رومانی در زمان جنگ جهانی دوم
[2] Banat Swabians نامی ست که به اقلیت آلمانی در رومانی می گفتند.
[3] Nadirs
[4] Ronald Kirsch
[5]GDR= German Democratic Republic
[6] Blue Hall
[7] Aktionsgruppe Banat

No comments: