Sunday, June 27, 2010

وقتی همه می دانیم چه بلایی سرمان می آید، ملاحظه کاری یا سکوت چرا!؟

وقتی همه می دانیم چه بلایی سرمان می آید، ملاحظه کاری یا سکوت چرا!؟
گیل آوایی


واقعیت تلخ زندگی ما ایرانیان با همه ی تحقیر و نکبتی که از حکومت اسلامی بر ماست، دست و پا زدن در یک انتظار واهی ایست که مصداق همان بزک نمیر بهار می آید است و در غلتیدن چندین باره به سیه روزی و سواری دادن به کسانی هزار چهره است که برای ماست مالی کردن هر آنچه که منافع و موقعیتشان ایجاب کند، استادند.
با همه ی آنچه که از سر گذرانده و می گذرانیم، از همان آغاز موضع گیریهای هر دو سوی انتخابات یک سال پیش در حکومت اسلامی، نشان از یک، حتی در کمال خوشبینی!، بلبشویی و تردید و هراس داشت. همان وقتی که خامنه ای وافورش را چاق می کرد و کیفور شدن ولایتش را خلسه می رفت و آقای موسوی برای چه کنم هایش، آماده می شد تا هیجده بیانیه صادر کند و اقای کروبی دل به دریای لرانه زده و در اوج حفظ نظام، که موج سواری ای از نوع خمینی جلاد را تمرین کند، مثل روز روشن بود که هیچ امام زاده ای از این حکومت سراپا جنایت و خون، نیست که کور نکند و شفا بدهد. و رسیدیم به اینجایی که هر چاقوکش و قاتل و بی بنیادی، بشود رئیس و رهبر و وکیل و سردار! به دردباری ای که نخبه المپیاد ما در سلول انفرادی بپوسد! و عنتر و لوطی بازانی از نوع خامنه ای و احمدی نژاد میدان داران جامعه سیاست و کیاست باشند! تُفو برتو ای چرخ گردون تفو!
وانفسای روزگار ما دلخوشکنکهای فریبنده ایست که از دورهای نسل من، زمانی که شریعتی " فاطمه فاطمه است" را می بافید و جلال آل احمد غرب زدگی اش را به ولع عطشبار نسل من برای دانستن در خفقان سانسور ِ آن زمانی!، روشنفکرانه نثار می نمود و خشت کج این فرهنگ و تفکر خونبار را بر خشتهای تاریخی اسلام سیاسی می گذاشت، آغاز شد و ماندیم در چرخه ی از چاله به چاه و از روزمرگی ناآگاهی به لجنزار متعفن حکومت اسلامی در غلتیدن! و رسیدن به امروزی که هنوز در بر همان پاشنه ای می چرخد که شریعتی ها ناله اش را سر دادند و کدیورها و سروش ها لابه هایش را! تازه این پایان ماجرا نیست! چه آغاز ِ بر هر پایان یک چاله به افتادن در چاهی دیگر!
چرا!؟
شاید خردکننده ترین پرسشی باشد همین " چرا"! که هنوز به دردباری همه ی این روزگار سیاهی که بر ما رفته و می رود. آدمی گُر می گیرد و شعله کشان جانش تا عمق همه بی پناهی ی انسان ایرانی، خراب می شود! براستی می شود تصور کرد که با آن دهه ی خونبار سرکوب و اعدامهای هولناک و قتلهای زنجیره ای و آنهمه جنگ و فقر و بیکاری و دزدی و غارت و دروغ و فریبکاری و هزار درد بی درمان ِ سه دهه از حکومت اسلامی برسیم به اینکه رهبرانی همچون موسوی و کروبی که یاوه های خمینی جنایتکار را چنان سر دهندتو گویی نه بوده هیچ کدام از این جنایتهایی که بر سر ما و مردم و میهن ما آوار شده است ونه زهر نسلها برباد ده ِ کسانی از نوع همین کدیورها و سروشها و .......که روشنفکرنمایانه ریختن همان خاکی به سر جامعه ایرانی را جان می کنند که سفسطه های شریعتی ها گردو خاکش را هوا داده بودند!
می گویند آنانیکه باد بکارند طوفان درو می کنند! اما بدبختی ما ایرانیان، این است که ما باد نکاشته، طوفان درو می کنیم! و علت آن جمع شدن گرد کسانی از همین حضرات است و میدان دادن به تفکری که زهرش به هزار بار پیکر جامعه ما را آلوده تر کرده است.
( به این اصل اعتقاد ندارم که رَماندن کسانی از نوع موسوی و کروبی و کدیور و سروش و گنجی و این آیت الله یا آن آیت الله، دشمن ساختن از یک دوست یا حد اقل همراهی است که در مقطع و شرایط کنونی، به نفع مبارزه ی مردم برای آزادیست! اما صد البته بر این باورم که هر چه مبارزه مردم از این سموم و زهرهای کشنده پالایش شود، رسیدن به آزادی میسرتر است! به یک درد مردن به از روزمرگی هماره است! به دیگر سخن مرگ یک بار! شیون هم یک بار!)
ما کجا می رویم!؟ ما چه می خواهیم!؟
کجا رفتنمان، با آنچه که فریادش در بالا رفت، روشن است! با چنین روشنفکرنمایان که در سفسطه و بزک کردن تفکر جنایتکارانه و تباه کننده استادند( هم غزه هم لبنان!!! جانم فدای ایران!!!؟ نمونه ی برجسته ای از فریبکاری و ریای همین حشرات است که استبداد خونین حکومت اسلامی، آنان را به عنوان روشنفکر!!! به جامعه نکبت زده ی ایران اسلامبرده! تحمیل کرده است!!!) و با رهبرانی برآمده از همین تفکر و فرهنگ که هنوز خمینی را امام چنین و چنانشان می نامند، و راه رفته و به باتلاق امروز رسیده ی تا کنون را دوباره می خواهند و هدف خود می دانند! تردیدی باقی نمی گذارد که به کجا می رویم! کجایی که سواری دادن به این حرامزاده چاقوکش یا به آن بقول خودشان پفیوزی که نمی تمرگد، است! ( اشاره به مجلس لمپنهای حکومت اسلامی بنام مجلس شورای اسلامی!)
بی پرده بگویم، هنوز همان فضایی بر جامعه ی ما غالب است که عکس خمینی را در ماه کاشته بود! و همین فضا، میدان سیاه رفتن در باتلاقی که چشم بسته، در انتحار 57 سهم ما شد و خود کردیم هر چه که بوده باشد یا شده باشد! را نوید می دهد! دنبال خمینی رفتن به اینجا کشانده شدن بود! و اینک همان راه را پیمودن! به کجا رسیدنش نیزمعلوم است!
و اما چه می خواهیم!؟
آنچه که در ورای همه ی آن شعارهای زیبا و هماره حسرتانه ی ما یعنی آزادی و برابری، می خواهیم و حرف دل همه ما ایرانیان است، رهیدن از این همه فقر و سیه روزی میلیونی و تحقیر ایرانیان فلکزده ایست که هم اکنون صنعتش بر باد رفته، کشاورزی اش بیغوله سراییست و گرسنگی و بی پناهی و بیکاری و بیماری و در وطن خویش غریب و بی پناه بودن است. و رهیدن از اینها نیز برنامه بایسته و شایسته ی آن را می طلبد.
ایا با چنین حرکتهای کور! و با کسانی که بر گرده ی ما موج سواری می کنند، خواهیم توانست به یک از آنچه که می خواهیم! برسیم!؟
واقعیت این است که جامعه ما ایرانیان، قحط الرجال نیست! جامعه ما ایرانیان ازشخصیتهای فرهیخته ای برخوردار است که جان و مال و زندگی بر سر آرمانهای انسانی شان نهاده اند! چرا در چنین روزگار سیاهی، خواستها و مبازرات پرشور مردم ما را نماینده نباشند!؟ ایا مردم ما نمی دانند یا نمی شناسند!؟
دریغا که روشنفکران ما فرصت سوزیها و عدم درک موقعیتهای سرنوشت ساز دوران زنده یاد بختیار و در پی آن بازرگان را هنوز گرفتارند و مردم ما از توهم و تکرار بیمارگونه ی گشتن گرد خمینی و فرزندان خلف ِ با عمامه و بی عمامه اش بیرون نیامده اند!
مصداق خلایق هرچه لایق! خود ما هستیم که باید گرد فرهیختگان جامعه سیاست و کیاست ایرانی ، آتش ِ ستیز با اهریمنان اسلامی حاکم بر سرزیمینمان را بیافروزیم. گردن این حکومت یا آن حکومت انداختن، فقط توجیه کردن بی مسئولیتی همگان است! ما خودمانیم که باید بی توهم و جهالت و خرافه باوری، سرنوشتمان را بسازیم!
تا مردم ما بخود نیایند،تا مردم ما مسئولانه و آگاهانه عمل نکنند و رهبرانی راستین و شایسته را راهنمای جامعه و مبارزات اجتماعی شان قرار ندهند، همین می شود که سه دهه حاکمیت جهل و حنایت بر میهن ما حکم می راند.
و این درد بزرگ و آینده سوزیست!

گیل آوایی
27جون 2010

Wednesday, June 23, 2010

یک قلم، یک ارتش

یک قلم، یک ارتش
گیل آوایی

کوهی از دوش
بر می دارم
به سادگی برهم زدن خیالی
آهی
پاک کردن کلامی
از تخته ی سیاه
تصویری می سازم
بر کاهگلی دهی
و چشمهای خیره به من
کنجکاو درس و
نگاه حیرتی از من
بی گناهی محض
می چینم
وصله پاره های تن پوش
موهای رها قیچی شده
چونان پشم چین بهاره ای
چهره های بازیگوش
گرسنه
که به تاخت یک فاصله
رنگ نامانده به رخسار پریده
فقر
فقر
فقر
کوه
بر شانه های من
رهایی به فریب هم
نه
گریز
نیست
یا
ستیز
یا
گردن نهادن ِ به من چه
از قلم
سلاحی
می سازم باز
ارتشی
در
راه است